به نام خدا
سلام بچه ها، من می خوام امروز یک داستان قشنگی که از بابام شنیدم براتون تعریف کنم.
یکی بود یکی نبود.روزی خیلی خوب پنج بچه در کوچه شان بازی می کردند .بچه ها در بازی خیلی قایم موشک بازی کردند.آنها در این بازی خسته شدند.وحوصله شان
سررفته بود.ناگهان پیامبرما حضرت محمد (ص) در کوچه شان آمد .که برود به مسجد.بچه ها پیامبر را دیدند.بچه هاکه حوصله شان سر رفته بود به پیامبر گفتند .
ای پیامبر بیا با ما بازی کن.یپامبر گفتند من کار دارم وباید به مسجد بروم وبرای مردم نماز بخوانم .
بچه ها گفتند : نه ما نمی گذاریم وبیا با ما بازی کن .پیامبر وقتی اصرار بچه را دید .قبول کردند.وبا آنهامشغول بازی شد .سلمان یکی از یاران پیامبر وقتی دید پیامبر
دیر کرده آمد دید پیامبر با بچه ها بازی می کند .
پیامبر که سلمان را دید به او گفتند : برو به خانه من واز زهرا دخترم چند گردو بگیر وبیاور.
سلمان رفت واز زهرا گردوها را گرفت وآورد .پیامبر هم به بچه ها گفت :بیایید با هم یک معامله ای بکنیم .شما گردوها را از من بگیرید وبشکنید وبخورید ومن هم به مسجد
می روم .بچه ها هم قبول کردند .وقتی پیامبر به مسجد آمد بعد از نماز به مردم به شوخی گفتند :امروز بچه های شما من را به چند گردو فروختند.
بچه ها ببینید چه پیامبر مهربونی داریم . پایان
بازدید دیروز: 6
کل بازدید :171478
معرفی سایت های طراحی وب سایت .هاست . تبادل لینک وافزایش بازدید
گنجهای معنوی